❋♫◄๑۩۞۩๑ قـَــشَـــنـــگـــــ✿ـــــ ๑۩۞۩๑►♫❋

اینجا ؛ جایی برای گفتن آرزو ها ؛ دردها ؛ اشک ها و لبخند هام ؛ اینجا برا من حکم همون چاه رو داره برا... اینجا همدم تنهایی منه ؛ اینجا مثل دفتر خاطراته برام.

تقدیم به لایق ترین و پر احساس ترین و دوست داشتنی ترین موجود جهان
 
 

نه اینکه فروغ فرخزاد ، سرکشی های کودکانه اش را 

حراج مردانه های روزگارش نکرد ... 

نه اینکه سیمین بهبانی در پارک لاله 

بی خبر از باتوم های آماده به خدمت 

برای حمایت از حق برابری به خون نشست ....

نه اینکه نسرین ستوده دنده هایش را برای آزادی زیر لگد ها گذاشت 

و با لهجه ی آزادی برای کودکانش از پشت میله ها لالایی می خواند 

نه اینکه دست های تاول زده ی عروس های جنوبی 

نخل های نیم سوز خرمشهر را سرپا نگه داشت ........

هنوزم که هنوزه آیدا در دور ترین آینه ها 

بر افراشته ترین تصویر شاملوی بر ویلچر نشسته است ... 


هنوزم که هنوزه یک نسل زنانه بی آنکه درد هایش را 

به شانه های قیصر بیندازند 

برای برابری می جنگند .... بی منت ِ تمام ِ تاریخ


که آنها را زیر بند رخت ها مدفون کرد .............

به امید روزی که بی ترس قضاوت .... 

همانگونه رفتار کنند که دلشان می خواهند 

نه اینکه ترکیبی از سلیقه ی اجتماع و اجبار ِ یک فرهنگ را ارائه کنند 

به امید آزادی ، حتی در خصوصی ترین خاطره های مشترک 

به امید روزیکه که انسانیت


فراتر از جنسیت ، دغدغه ی اجتماع ما گردد.

 

 

 

 

[ جمعه 12 مهر 1392برچسب:,

] [ 12:15 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که فکر کنم همه خوندن یا شنیدن :

* تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت*


 

——————————
 
 

بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:

*من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
 
 

——————————
 
 
 

و از اونا جالب تر واسه من جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی
بعد از سالها به این دو تا شاعر داده


 
* دخترک خندید و پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود…
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
” او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! ”
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
” مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! ”
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

 

 

 

 

مسعود قلیمرادی:

 

 

او به تو خندید و تو نمیدانستی

این که او می داند

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

از پی ات تند دویدم

سیب را دست دخترکم من دیدم

غضبآلود من نگاهت کردم

بر دلت بغض دوید

بغض چشمت را دید

دل دستش لرزید

سیب دندان زده از دست دل افتاد به خاک

و در آن دم فهمیدم

آنچه تو دزدیدی سیب نبود

دل دردانه ی من بود که افتاد به خاک

ناگهان رفت و هنوز

سالهاست که در چشم من آرام آرام

هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان

می دهد آزارم

چهره ی زرد و حزین دختر من هر دم

می دهد دشنامم

کاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که خدای عالم

زچه رو در همه باغچه ها سیب نکاشت؟

 

 

 

 

........................................................................

 اینم ادامه شعر از زبان باغ
شاعرش هم محمدحسین اسدی هست

 

 

 


" باغ "

و من آن باغ پر از حسرت و آه

که پر از تکرارم

شاخه هایم پر سیب

و کمی غمگینم

از چه رو این همه اصرار و گناه !

تو ببین پر سیبم

دانه ای چند کجا ...

که تواند بدهد آزارم ! ؟



گفتمش رخصت چیدن بد نیست

او بگفت سخت نگیر ... چشمی نیست !

گفتمش در پی او تند ندو

او بگفت فرصت نیست

گفتمش دخترکم ، سیب خودت را به دهان محکم گیر

او بگفت دست و دلم با هم نیست

گفتمش سیب بگو ، غرق به خاکی تو چرا

او بگفت زخم تنم را که دگر مرهم نیست

گفتمش اشک دگر لرزش تو بهر چه بود

او بگفت بغض شکسته که دگر با من نیست



لحظه ای چند سکوت

خش خش برگ درختان تو بگو ، حاجت بود ؟

تو که با هر قدمش نالیدی ! ! !

کوچه از دور به ما لبخند زد

کوچه ها عادت دیرینه ی رفتن دارند



و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

قصه ی سیب کمی طولانی است

آدم و حوا بود

و از آن روز جدایی رخ داد

 

 

 

[ جمعه 12 مهر 1392برچسب:,

] [ 12:9 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

به قول حسین پناهی:

می دانی ، یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی "تـعطیــل

 

 است" و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت، باید به خودت استراحت

 

 بدهی، دراز بکشی دست هایت را زیر سرت بگذاری به آسمان خیره

 

 شوی و بی خیال ســوت بزنی، در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که

 

 پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند، آن وقت با خودت بگویـی : 

 

 بگذار منتـظـر بمانند ...

[ چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:,

] [ 12:45 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

من نه عاشق بودم

و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

من خودم بودم و یک حس غریب

که به صد عشق و هوس می ارزید

من خودم بودم دستی که صداقت می کاشت

گر چه در حسرت گندم پوسید

من خودم بودم هر پنجره ای

که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود

و خدا می داند بی کسی از ته دلبستگیم پیدا بود

من نه عاشق بودم

و نه دلداده به گیسوی بلند

و نه آلوده به افکار پلید

من به دنبال نگاهی بودم

که مرا از پس دیوانگیم می فهمید

آرزویم این بود

دور اما چه قشنگ

که روم تا در دروازه نور

تا شوم چیره به شفافی صبح

به خودم می گفتم

تا دم پنجره ها راهی نیست

من نمی دانستم

که چه جرمی دارد

دستهایی که تهیست

و چرا بوی تعفن دارد

گل پیری که به گلخانه نرست

روزگاریست غریب

تازگی می گویند

که چه عیبی دارد

که سگی چاق رود لای برنج

من چه خوش بین بودم

همه اش رویا بود

و خدا می داند

سادگی از ته دلبستگیم پیدا بود

[ چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:,

] [ 12:41 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

 

 

[ چهار شنبه 9 مرداد 1392برچسب:,

] [ 12:43 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

نبار باران زمین جای قشنگی نیست

من از جنس زمینم خوب میدانم

که دریا جد تو در یک تبانی ماهی بیچاره را در تور ماهی گیر گم کرده

نیا باران زمین جای قشنگی نیست

من از جنس زمینم خوب میدانم

که گل در عقد زنبور است ولی از یک طرف سودای بلبل یک طرف خال لب پروانه را هم دوست میدارد

من از جنس زمینم خوب میدانم

که اینجا جمعه بازار است و دیده ام عشق را در بسته های زرد کوچک نسیه میدادند

در اینجا قدر نشناسند مردم

در اینجا شعر حافظ را به فال کولیان اندازه میگیرند

نیا باران......

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 20:15 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

سالها پیش از این

زیر یک سنگ گوشه ای از زمین

من فقط یک کمی خاک بودم همین

یک کمی خاک که دعایش پر زدن آن سوی پرده آسمان بود

آرزویش همیشه دیدن آخرین قله ی کهکشان بود

خاک هر شب دعا کرد

از ته دل خدا را را صدا کرد

یک شب آخر دعایش اثر کرد

یک فرشته تمام زمین را خبر کرد

و خدا تکه ای خاک را برداشت

آسمان را در آن کاشت

خاک را توی دستان خود ورز داد

روح خود را به او قرض داد

خاک توی دست خدا نور شد

پر گرفت از زمین دور شد

راستی من همان خاک خوشبخت

من همان نور هستم

پس چرا گاهی اوقات اینهمه از خدا دور هستم!

 

 

 

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 20:14 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

مترسک عروسک زشتی ست که از مزرعه مراقبت میکند 

و آدمی مترسک زیبایی ست که جهان را می ترساند .

چه خوب است همانند مترسک ساده و بی ریا و در عین حال مفید باشیم. آمین

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 20:9 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

زهمان روزی که دست حضرت قابیل
گشت الوده به خون حضرت هابیل
ازهمان روزی که فرزندان ادم
صدرپیغام اوران حضرت باری تعالی
زهرتلخ دشمنی در خونشان جوشید
ادمیت مرده بود گرچه ادم زنده بود
ازهمان روزی که یوسف رابرادرها به چاه انداختند
واز همان روزی که باشلاق خون دیوارچین راساختند
ادمیت مرده بود
بعد هی دنیاپرازادم شد و این اسیاب گشت و گشت
قرنها از مرگ ادم هم گذشت
ای دریغ ادمیت برنگشت
قرن ما روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا زخوبی ها تهی است
صحبت از ازادگی پاکی مروت ابلهی ست
روزگار مرگ انسانیت است
من که
از پژمردن یک شاخه گل
ازنگاه ساکت یک کودک بیمار
ازفغان یک قناری در قفس
ازغم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
و اندر این ایام زهرم در پیاله زهر ماری که سبوست
مرگ اورا از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکند
دست خون الود را در پیش چشم خلق پنهان میکند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد  روا
انچه این نامردمان بر جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم درجهان یکسر نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است

                                           " فریدون مشیری"

 

 

 

 

 

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 20:6 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او:

نازنینم اَدم....

با تو رازی دارم !..

اندکی پیشتر اَی ..

اَدم اَرام و نجیب ،

اَمد پیش !!.

زیر چشمی به خدا می نگریست

!.. محو لبخند غم آلود خدا !

دلش انگار گریست .

نازنینم اَدم!!.

( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!..

یاد من باش ...

که بس تنهایم !!.

بغض آدم ترکید ، ..

گونه هایش لرزید !!

به خدا گفت :

من به اندازه ی ....

من به اندازه ی گلهای بهشت .....

نه ...

به اندازه عرش..نه ....نه

من به اندازه ی تنهاییت ،

ای هستی من ،

.. دوستدارت هستم !!

اَدم ،..

کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !...

راهی ظلمت پر شور زمین ..

طفلکی بنده غمگین اَدم!..

در میان لحظه ی جانکاه ، هبوط ...

زیر لبهای خدا باز شنید ،...

نازنینم اَدم !...

نه به اندازه ی تنهایی من ...

نه به اندازه ی عرش...

نه به اندازه ی گلهای بهشت !...

که به اندازه یک دانه گندم ،

تو فقط یادم باش !!!!

نازنینم اَدم ....

نبری از یادم ؟؟!!!!..

 

 

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 20:3 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

خدایای من، معبودم:
 
دلم برایت تنگ می شود ،
 
 
با آنكه می دانم همه جا هستی،
 
اما به آسمان نگاه می كنم،چرا كه
 
آسمان سه نشـانه از تو
 
دارد:
 
بی انتهـاست
و بی دریـغ
و چون یك دست مهربان،همیشه بـالای سر ماست
خدایا آسمانی دوستت دارم.
 
 
 
 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 20:1 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

من به آمار زمین مشکوکم ؟

اگر این سطح پر از آدمهاست

پس چرا این همه دلها تنهاست؟

بیخودی می گویند هیچ کس تنها نیست

چه کسی تنها نیست؟ همه از هم دورند

همه در جمع ولی تنهایند

من که در تردیدم تو چطور؟

نکند هیچکسی اینجا نیست

گفته بود آن شاعر :

هر که خود تربیت خود نکند حیوان است

آدم آنست که او را پدر ومادر نیست

من به آمار،به این جمع

و به این سطح  که گویند پر از آدمهاست

مشکوکم

نکند هیچکسی اینجا نیست

من به آمار زمین مشکوکم

چه کسی گفته که این سطح پر از آدمهاست؟

من که می گویم نیست

گر که هست دلش از کثرت غم فرسوده ست

یا که رنجور و غریب

خسته ومانده ودر مانده براه

پای در بند و اسیر

سرنگون مانده به چاه

خسته وچشم به راه

تا که یک آدم از آنچا برسد

همه آن جا هستند

هیچکس آن جا نیست

وای از تنهایی

همه آن جا هستند

هیج کس آنجا نیست

هیچکس با او نیست

هیچکس هیچکس

من به آمار زمین مشکوکم

من به آمار زمین مشکوک

چه عجب چیزی گفت

چه شکر حرفی زد

گفت:من تنهایم

هیچکس اینجا نیست

گفت:اگر اشک به دادم نرسد می شکنم

اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم

بر لب کلبه ی محصور وجود

من در این خلوت خاموش سکوت

اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم

اگر از هجر تو آهی نکشم

اندر این تنهایی

به خدا می شکنم به خدا می شکنم

من به آمار زمین شک دارم

چه کسی گفته که این سطح پر از آدمهاست؟

 

 

 

 

 

 

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 19:59 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

زندگی آرام است،مثل آرامش یک خواب بلند

زندگی شیرین است،مثل شیرینی یک روز قشنگ

زندگی رویایست،مثل رویای یک کودک ناز

زندگی زیباست،مثل زیبایی یک غنچه ی ناز

زندگی تک تک این ساعتهاست،زندگی چرخش این عقربه هاست

زندگی راز دل مادر من،زندگی پینه ی دست پدر است

زندگی مثل زمان در گذر است

زندگی آب روانی است روان می‌گذرد..

آنچه تقدیر من و توست همان می‌گذرد.

 

 

 

 

 

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 19:57 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

گاهی نه گریه آرامت میکند و نه خنده

نه فریاد آرامت میکند و نه سکوت

آنجاست که با چشمانی خیس

 

رو به آسمان میکنی و میگویی

 

خدایا تنها تو را دارم

تنهایم مگذار

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 19:56 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

قلب من قالی خداست
تار و پودش از پر فرشته هاست
پهن کرده او دل مرا
در اتاق کوچکی در آسمان خراش آفتاب
برق می زند
قالی قشنگ و نو نوار من
از تلاش آفتاب
شب که می شود، خدا
روی قالی دلم
راه می رود
ذوق می کنم، گریه می کنم
اشک من ستاره می شود
هر ستاره ای به سمت ماه می رود
یک شبی حواس من نبود
ریخت روی قالی دلم
شیشه ای مرکب سیاه
سال هاست مانده جای آن
جای لکه های اشتباه
ای خدا به من بگو
لکه های چرک مرده را کجا
خاک می کنند؟
از میان تار و پود قلب
جای جوهر گناه را چطور
پاک می کنند؟
آه
آه از این همه گناه و اشتباه
آه نام دیگر تو است
آه بال می زند به سوی تو
کبوتر تو است
قلب من تند تند می زند
مثل اینکه باز هم خدا
روی قالی دلم قدم گذاشته
در میان رشته های نازک دلم
نقش یک درخت و یک پرنده کاشته
قلب من چقدر قیمتی است
چون که قالی ظریف
و دست باف اوست
این پرنده که لای تار و پود
آن نشسته است
هدهد است
می پرد به سوی قله های قاف دوست

 

 

 

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,

] [ 19:46 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

دلتنگم...

دلتنگ روزهای با هم بودنمان ...

دلتنگ تو...

دلتنگ من...

دلتنگ لبخندهایمان!

دلتنگ همه چیزهایی که از آن ِ من و تو بود...!حیف که بود...!

دلتنگ صدایی هستم که هربار مرا به نام صدا می زد و چشم هایی که هر بار خیره به  من می ماند.

دلتنگ دست هایی هستم که نوازشگرم بود وشانه هایی که تکیه گاه دلتنگیم...!

دلتنگم...

دلتنگ ِتو...!

اما امروز نه دستی هست که نوازشم کند و نه شانه ای که تکیه گاهی باشد برای دلتنگیَم...!

امروز نه دستانت را دارم ،نه نگاهت را،نه شانه هایت را ...!

امروز عجیب دلتنگم و تو نیستی...

امروز می خواهمت و تو نیستی...

امروز چشم هایم تو را می خواهد ، لب هایم نام تو را فریاد می زند و دستانم عجیب دلتنگ لمس ِ دست های گرم توست...

دلتنگم ...

دلتنگ ِ همه ی روزهایی که تو را داشتم...!

دلتنگ ِ همه ی روز هایی که تو مرا داشتی...!

امروز اما عجیب دلتنگتم و تو نیستی...

امروز تو دلتنگ ِ کیستی...؟

چشم هایت به کدامین سوست...؟

کدام دست دستانت را می فشارد ؟

کدام قلب خانه ی توست...؟

                  امروز شانه هایت پناه ِ کدامین دل ِ دلتنگ است...!؟!!!؟!

 

 

 

 

[ چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,

] [ 20:35 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

خدایا ! تو در آن بالا بر قله بلند الوهیتت ، تنها چه می کنی ؟
ابدیت را بی نیازمندی ، بی چشم به راهی ، بی امید چگونه به پایان خواهی برد؟
ای که همه هستی از تو است ، تو خود برای که هستی؟
چگونه هستی و نمی پرستی؟
چگونه نمی دانی عبودیت از معبود بودن بهتر است؟
نمی دانی که ما از تو خوشبخت تریم؟
ای خدای بزرگ ! تو که بر هر کاری توانائی !
چرا کسی را برای آنکه بدو عشق ورزی ،
بپرستی ،
بر دامنش به نیاز چنگ زنی ،
غرورت را بر قامتش بشکنی ،
برایش باشی ، نمی آفرینی؟
چرا چنین نمی کنی ؟
مگر غرورها را برای آن نمی پروریم تا بر سر راه مسافری که چشم به راه آمدنش هستیم قربانی کنیم ؟
خدایا تو از چشم به راه کسی بودن نیز محرومی ؟!

 

 

[ چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,

] [ 20:28 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

اي مسافر !

اي جدا ناشدني !

گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر ! تا به کام دل ببينمت .


بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم .


آه ! که نميداني ... سفرت روح مرا به دو نيم مي کند ... و شگفتا که زيستن با نيمي از روح تن را مي فرسايد ...


بگذار بدرقه کنم واپسين لبخندت را و آخرين نگاه فريبنده ات را !


مسافر من ! آنگاه که مي روي کمي هم واپس نگر باش . با من سخني بگو . مگذار يکباره از پا در افتم ... فراق صاعقه وار را بر نمي تابم ...


جدايي را لحظه لحظه به من بياموز... آرام تر بگذر ...


وداع طوفان مي آفريند... اگر فرياد رعد را در طوفان وداع نمي شنوي ؟! باران هنگام طوفان را که مي بيني ! آري باران اشک بي طاقتم را که مي نگري ...
من چه کنم ؟ تو پرواز مي کني و من پايم به زمين بسته است ...
اي پرنده ! دست خدا به همراهت ...
اما نمي داني ... نمي داني که بي تو به جاي خون اشک در رگهايم جاريست ...
از خود تهي شده ام ... نمي دانم زمانی که باز گردي مرا خواهي ديد ؟؟؟

 

 

 

 

 

 

 

[ چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,

] [ 20:18 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

یک پنجره برای دیدن ...

یک پنجره برای شنیــــدن ...

یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــــــی ...

در انتهای خود به قلب زمین می رســـــــد ...

و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنـــگ ...


یک پنجره که دست های کوچک تنهایــی را ...

از بخشش شبانه ی عطر ستاره ها ...

سرشار می کنــــــــــــــد ...

و می شود از آنجـــــــــــا ...

خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کـرد ...

یک پنجره برای من کافیــســـت ...




 

[ چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,

] [ 20:15 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

یک نفر دلش شکسته بود / توی ایستگاه استجابت دعا / منتظر نشسته بود / منتتظر،ولی دعای او / دیر کرده بود / او خبر نداشت که دعای کوچکش / توی چار راه آسمان / پشت یک چراغ قرمز شلوغ...
*
او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی
از کنار او گذشت
*
روی هیچ چیز و هیچ جا
از دعای او اثر نبود
هیچ کس
از مسیر رفت و آمد دعای او
با خبر نبود
*
با خودش فکر کرد
پس دعای من کجاست؟
او چرا نمی رسد؟
شاید این دعا
راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از آمدن برای او
دست دوستی تکان دهد
رفت
پس چراغ چار راه آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین
جاده های کهکشان
سبز شد
*
او از این طرف، دعا از آن طرف
در میان راه
باهم آن دو رو به رو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند
وای که چقدر حرف داشتند
*
برفها
کم کم آب می شود
شب
ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هر کسی
رفته رفته توی راه
مستجاب می شود

 

 

 

[ چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,

] [ 19:51 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

من این روزا یه حال دیگه ای دارم

همیشه هیچ وقت اینطور نبودم

همیشه نیمه خالی رو میدیدم

به فکر نیمه های پر نبودم

همیشه فکر میکردم زمین پسته

خدارو سوی قبله میشه پیدا کرد

همین دیروز سمت این حوالی بود

یکی در زد خدا رفتو درو وا کرد

من این روزا یه حال دیگه ای دارم

جهان من لباس تازه  میپوشه

منو تو دیگه تنها نیستیم چون که

خدا با ما نشسته چای مینوشه

منم افتاده توی خرمن گندم

منم مثل همه از کار بیکارم

به جای ناز شونه توی دستامه

فقط به فکر گندم زار موهاتم

اگه بارون به شیشه مشت میکوبه

بیا اینجا بشین کنار این کرسی

خدا با دست من دستاتو میگیره

تو از چشم خدا حالم رو میپرسی

نه اینکه بیخیال مزرعه باشم

دیگه از باد پاییزی نمیترسم

نگو این آسیاب از پایه ویرون شد

خدا با ماست از چیزی نمیترسم

من این روزا یه حال دیگه ای دارم

جهان من لباس تازه میپوشه

منو تو دیگه تنها نیستیم چون که

خدا با ما نشسته  چای مینوشه

منو تو تنها نیستیم چون که

خدا با ما نشسته چای مینوشه

 

 

 

 

 

[ چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,

] [ 19:50 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

دیروز به دیدنم آمده بودی با یه دسته گل سرخ ،

نگاهی مهربان، همان نگاهی که سالها آرزویش را داشتم

و تو از من دریغ می کردی،

گریه کردی و گفتی دلم برایت تنگ شده است

و من فقط نگاهت کردم

وقتی رفتی اشکهایت سنگ قبرم را خیس کرده بود

 

 


 

 

 

 

[ چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,

] [ 19:45 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

میرسد !

شبیه  لطافتی که  درصدای امدن عزیزی هست .

 مثل لحظه ای که خاطره ای از راه  میرسد .

نگاه که کنی رد امدنش را همه جا میبینی

از کنار هر شاخه ای که میگذری سلام معنی داری میشنوی ،

 صدایی شبیه سرود یک شروع

از کنار ساقه ها گه میگذری

 در نی نی چشمهایت کودکانه شان نگاهی میبینی پر از باور آینده

 از کنار پنجره های روشن که میگذری نور امدنش چمشهایت را میزند

بویی همه جا را گرفته است ،

بوئی  که شبیه انرا جائی استشمام نکرده ای

بوئی شبیه قند ، شبیه ذوق ، شبیه بچگی !

بوی دستهای مادران خستگی

 که بر تمام خانه سایه افکنده است

 و شمیم تازگی  را به هر اتاق ،

پشت هر پرده ،

عمق هر گنجه ،

روی هر قالی  پاشیده است

و لابلای ملحفه های گلدار...

انگار خاطر هیچکس ازرده نیست ، نبوده است

 خوب است ! هیچ کس سختی ها را به خاطر نمی اورد

هیچکس به گذشته فکر نمیکند

ماهی ها هر چه در دل دارند به موجهای کوچک دلخوشی سپرده اند

جوجه های روشن ومعصوم

 همین نزدیکی ها ،

دانه های کوچکی را انتظار میکشند که در دستهای من و توست

جوجه هائی که مادرههای سبزشان سبزه میگذارند ، رخت میدوزند

و پدرهایشان شب با دوماهی قرمز بازیگوش به خانه بر میگردند

بوی بهار می­آید

 باور میکنی ؟

 

 

 

 

 

[ چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,

] [ 19:30 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

 

گاهی پای کسی میمانی ....

که نه دیدی اش .... نه میشناسی اش .......

فقط حسش کرده ای .... تجمسمش کرده ای
....

پشت هاله ای از نوشته های مجازی روی پیج مجازی اش ...


که هر روز میخوانی و در جوابش میگویی ....


لایک
....

 

دست همیشه برای زدن نیست ....

کار دست همیشه مشت شدن نیست .....


دست که فقط برای این کار ها نیست .....


گاهی دست میبخشد .....


نوازش میکند ..... احساس را منتقل میکند .....


گاهی چشمها به سوی دست توست .....


دستت را دست کم نگیر ........

 

 

 

 

 

[ سه شنبه 28 خرداد 1392برچسب:,

] [ 14:51 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

[ سه شنبه 28 خرداد 1392برچسب:,

] [ 14:46 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

 

 

در راهیهبیهنور قدمهمی گذارم

 

قدم هاییهکوتاههناهمطمئن

 

جلویهراهم افسانهههایی را می بینمهکه هر کدامهرازیهپشتهخودهپنهان کردههاند

 

چهرهههاهوهچشم هایی را می نگردمهکه دردیهدر دلهخودهنگاههداشته اند

 

از رویهجویهخیابانههاهمیهپرمهتاهراهم یکنواخت نباشد

 

ناگهانهپایم پیچ می خوردهتعادلم را ازهدست می دمهاما میهدانم نمی افتم

 

دوبارههپا در جادههمی گذارم

 

سرم راهرو بههآسمانهمی کنمهتا آبي آسمانهستایش کنم

 

دلمهغمناکهمی شود

 

چون باز ابری سایه اش رویهخورشید گستردهو نگذاشتهغروب را ببینم

...

نا گهانهظلمتهشکافت

 

آذرخشيهفرود آمده، و مرا ترساند

 

رگباریهنشستهبر شانه هایمهاز در همدلی

 

اماهکوتاه 
 
خواستم سايه راهبه دره رها کنم اماهسکوت نگذاشت

و منههمچنان ...

 

 

[ سه شنبه 28 خرداد 1392برچسب:,

] [ 14:41 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

از همان روزي كه دست حضرت
«قابيل»
گشت آلوده به خون حضرت
«هابيل»
از همان روزي كه فرزندان
«آدم»
- صدر پيغام آوران حضرت باري تعالي -
زهر تلخ دشمني در خونشان جوشيد
 
آدميت مُرد
گرچه آدم زنده بود




از همان روزي كه
«يوسف»
را برادرها به چاه انداختند
از همان روزي كه با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين آسياب
گشت و گشت
قرن‌ها از مرگ آدم هم گذشت
اي دريغ، آدميت بر نگشت



قرن ما
روزگار مرگ انسانيت است
سينه‌ي دنيا ز خوبي‌ها تهي است
صحبت از آزادگي، پاكي، مروت ابلهي است
صحبت از موسا و عيسا و محمد نابجاست
قرن موسي چمبه‌ها است



من كه از پژمردن يك شاخه گل
از نگاه ساكت يك كودك بيمار
از فغان يك قناري در قفس
از غم يك مرد، در زنجير
حتي قاتلي بر دار!
اشك در چشمان و بغضم در گلوست
وندرين ايام، زهرم در پياله زهر مارم در سبوست ...!


 
مرگ او را از كجا باور كنم؟


صحبت از پژمردن يك برگ نيست

واي! جنگل را بيابان مي كنند
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان مي كنند
هيچ حيواني به حيواني نمي‌دارد روا
آنچه اين نامردمان با جان انسان مي كنند
 
 
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض كن يك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست
در كويري سوت و كور
در ميان مردمي با اين مصيبت‌ها صبور
 
 
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق


گفتگو از مرگ انسانيت است

 

 

 

[ یک شنبه 26 خرداد 1392برچسب:,

] [ 12:15 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

به همین سادگی، فراموش می کنی که زن هستی، جوان و زیبا..

به همین سادگی، نمیبینی که کودکانت همبازی می خواهند و نه آشپزی ماهر…

به همین سادگی، فراموش می کنی که پسرکت مادری امروزی و شیک می خواهد با روسری قرمز..

به همین سادگی، سنگ صبور همه می شوی…

به همین سادگی، خودت را فراموش می کنی..

به همین سادگی، حرفهایت را می خوری و به شوهرت نمی گویی..

به همین سادگی، از دنیای همسرت دور می شوی..

به همین سادگی، نمی دانی که باید تغییر کنی نه با کردارت که با افکارت…

به همین سادگی، همه چیز را می بازی، عشقت، همسرت، دخترت و پسرت را…

به همین سادگیِ صدا زدن اسمت در خواب، دیگر ترکش نمی کنی…

به همین سادگی، یک نیمه مستندِ کم دیالوگ می سازی که چندین سیمرغ بر سرش سایه می اندازد..

به همین سادگی، یک تیتراژ آغازین دلچسب برای فیلمت می سازی…

به همین سادگی برای «روغن لادن»، «شیرپاک»، «ماشین لباسشویی ارج»، «قنادی گلستان»، «انستیتو زبان سیمین»، «سن ایچ»، «چای گلستان» و «بانک اقتصاد نوین» تبلیغ میکنی..

»به همین سادگی»، فیلمی از رضا میرکریمی

و زندگی نیز به همین سادگی است..

به همین سادگی می توان شاد و پیروز بود

و به همین سادگی می توان، همه چیز را باخت !

 

سادگی را جدی بگیرید !


 

 

 

 

[ یک شنبه 26 خرداد 1392برچسب:,

] [ 11:41 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

می خواهم برگردم به روزهای کودکی

آن زمان ها که: پدر تنها قهرمان بود.

عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد

بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...

بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند.

تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.

تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود

 

و معنای خداحافـظ، تا فردا بود ...!

 

 

 

 

 

[ یک شنبه 26 خرداد 1392برچسب:,

] [ 11:34 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

سلام خدا ...

سلام مهربونم؛

دلم برات خیلی تنگ شده

ممنون که دوباره درو به روم باز کردی . این بار خدا جونم من نمیتونم سرمو بلند کنم خدای من تو گفتی اگه 

خیلی هم گناه کردید بازم بیاید پیشم من اومدم خدا جونم یکی از دوستای گلم که گفت داره میره مکه یهو    

اشکم در اومد بش گفتم داری میری پیش خدا خوش به حالت بهش گفتم اونجا که خیلی نزدیکی به خدا بش

بگو که منم خیلی دوسش دارم .

 

 

 

 

 

 

 

[ چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:,

] [ 18:24 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

 

وقتی که قلب‌ هایمان‌ کوچک‌تر از غصه‌هایمان‌ میشود،

وقتی نمیتوانیم‌ اشک هایمان ‌را پشت‌ پلک‌هایمان‌ مخفی کنیم‌

و بغض هایمان ‌پشت‌ سر هم‌ میشکند ...

وقتی احساس‌ میکنیم

بدبختیها بیشتر از سهم‌مان‌ است

و رنج‌ها بیشتر از صبرمان ...

وقتی امیدها ته‌ میکشد

و انتظارها به‌ سر نمیرسد ...

وقتی طاقتمان تمام‌ میشود

و تحمل مان‌ هیچ ...

آن‌ وقت‌ است‌ که‌ مطمئنیم‌ به‌ تو احتیاج‌ داریم

و مطمئنیم‌ که‌ تو

فقط‌ تویی که‌ کمکمان‌ میکنی ...

آن‌ وقت‌ است‌ که‌ تو را صدا میکنیم

و تو را میخوانیم ...

آن‌ وقت‌ است‌ که‌ تو را آه‌ میکشیم

تو را گریه ‌میکنیم ...

و تو را نفس میکشیم ...

وقتی تو جواب ‌میدهی،

دانه ‌دانه‌ اشکهایمان ‌را پاک‌ میکنی ...

و یکی یکی غصه‌ها را از دلمان ‌برمیداری ...

گره‌ تک‌تک‌ بغض‌هایمان‌ را باز میکنی

و دل شکسته‌مان‌ را بند میزنی ...

سنگینی ها را برمیداری

و جایش‌ سبکی میگذاری و راحتی ...

بیشتر از تلاشمان‌ خوشبختی میدهی

و بیشتر از حجم لب‌هایمان، لبخند ...

خواب‌هایمان‌ را تعبیر میکنی،

و دعاهایمان‌ را مستجاب ...

آرزوهایمان‌ را برآورده می کنی ؛

قهرها را آشتی میدهی

و سخت‌ها را آسان

تلخ‌ها را شیرین میکنی

و دردها را درمان

ناامیدی ها، همه امید میشوند

و سیاهی‌ها سفید سفید ...

[ چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:,

] [ 18:8 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگتر میدهند

اما دوتکه سنگ هیچگاه با هم یکی نمی شوند !

 

پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم ،فهم دیگران برایمان مشکل تر، و در نتیجه امکان بزرگتر شدنمان نیز کاهش می یابد

آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ،به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود لجوجتر و مصمم تر است.

سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد.

اما آب... راه خود را به سمت دریا می یابد.

 

در زندگی، معنای واقعی سرسختی، استواری و مصمم بودن را، در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد.

گاهی لازم است کوتاه بیایی

گاهی نمیتوان بخشید و گذشت...اما می توان چشمان را بست و عبور کرد

گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری

گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوز که نبینی

ولی با آگاهی و شناخت

وآنگاه بخشیدن را خواهی آموخت... !

 

 

 

 

[ چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:,

] [ 18:4 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

یک دقیقه سکوت

به خاطر تمام آرزوهایی که در حد یک فکر کودکانه باقی ماندند!

به خاطر امید هایی که به نا امیدی مبدل شدند

به خاطر شب هایی که با اندوه سپری کردیم!

به خاطر قلبی که زیر پای کسانی که دوستشان داشتیم له شد!

به خاطر چشمانیکه همیشه بارانی ماندند!

یک دقیقه سکوت!

به احترام کسانی که شادی خود را با ناراحت کردنمان به دست آوردند!

بخاطر صداقت که این روز ها وجودی فراموش شده است!

بخاطر محبت که بیشتر از همه مورد خیانت واقع گردید!

یک دقیقه سکوت به خاطر حرف های نگفته!!

برای احساسی که همواره نادیده گرفته می شد

 

 

 

[ چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:,

] [ 18:0 ] [ ◄ پـــــ★ـــــســـرک ► ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه